درخت اسم خدا را زمزمه کرد
سالهای سال ، درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد
و با هر زمزمه ای سیبی سرخ بدنیا به آمد .
سیب ها هر کدام یک کلمه بود . کلمه های خدا .
مردم کلمه های خدا را می گرفتند و
نمی دانستند که درخت اسم خدا را منتشر می کند .
درخت اما می دانست ، خدا هم .
درخت اسم خدا را به هرکس که می رسید می بخشید .
آدم همه اسم خدا را دوست داشتند .
بچه ها اما بیشتر . و وقتی سیب می خوردند ،
خدا را مزمزه می کردند و دهانشان بوی خدا می گرفت .
درخت سیب زیادی پیر شده بود خسته بود .
می خواست بمیرد ؛ اما اجازه خدا لازم بود .
درخت رو به خدا کرد و گفت : "همه عمر اسم شیرینت را بخشیدم ؛
اسمی که طعم زندگی را یادآدم ها می داد .
حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده بگذار زودتر به تو برسم "
خدا گفت : " عزیز سبزم ! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن
آخرین سیبت ، سهم کودکی است که هنوز دندانهایش جوانه نزده ،
این آخرین هدیه را هم ببخش .
صبر کن تا لبخندش را ببینی ."
و درخت یکسال دیگر هم زنده ماند .
برای دیدن آخرین لبخند و وقتی که کودک اخرین سیب را از شاخه چید ،
خدا لبخند زد و درخت ، آرام در آغوش خدا جان داد .
عرفان نظرآهاری